ستاره

علی و پریسا
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ ما خوش آمدید ................................... نظر یادتون نره عزیزان
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
نويسندگان
علی و پریسا
کد هاي جاوا

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 394
بازدید کل : 9889
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 181
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


  <-PostCategory-> 

نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیـم
دلم که میگیرد، آغوشش را بـــاز می کنـــــد
و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید



ادامه مطلب

+ نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:58 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:23 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

بسلامتی اون پسری که
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!

باباش گفت چرا گریه میکنی..؟


گفت: آخه اون وقتا دستت نمی لرزید...!

 


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:20 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر
لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکرد


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:58 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

دلقک

یك دكتر روانشناسی بود كه هر كس مشكلات روحی و روانی داشت به مطب

 ایشان مراجعه می كرد و ایشان با تبحر خاصی بیماران را مداوا می كرد و

آوازه اش در همه شهر پیچیده بود.


یك روز یك بیماری به مطب این دكتر آمد كه از نظر روحی به شدت دچار

مشكل بود. دكتر بعد از كمی صحبت به ایشان گفت در همین خیابانی كه

 مطب من هست، یك تئاتری موجود هست كه یك دلقك برنامه های شاد و

خیلی جالبی اجرا می كند. معمولا بیمارانی كه به من مراجعه می كنند و

مشكل روحی شدیدی دارند را به آنجا ارجاع می دهم و توصیه می كنم به

دیدن برنامه های آن دلقك بروند و همیشه هم این توصیه كارگشا بوده و تاثیر

بسیار خوبی روی بیماران من دارد. شما هم لطف كنید به دیدن تئاتر مذكور

رفته و از برنامه های شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحی تان حل

شود.


بیمار در جواب گفت: آقای دكتر من همان دلقكی هستم كه در آن تئاتر برنامه

 اجرا می كنم.

همیشه هستند آدم هایی كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر می رسند و

گویا هیچ مشكلی در زندگی ندارند، غافل از اینكه دارای مشكلات فراوانی

هستند اما نه تنها اجازه نمی دهند دیگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه

با رفتارشان باعث از بین رفتن ناراحتی و مشكلات دیگران نیز می شوند.


 

 


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:57 توسط علی و پریسا |
ساعت ویژه...  <-PostCategory-> 

 

 

 

 

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

 

بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید..



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:56 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیازداشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه     نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .                                                     

 

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است


 



+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:51 توسط علی و پریسا |
قلب...  <-PostCategory-> 

 

 

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

 

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

 

 

 

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید



ادامه مطلب

+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:46 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:42 توسط علی و پریسا |
  <-PostCategory-> 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.


+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:40 توسط علی و پریسا |
مطالب پيشين
» تست روانشناسی شخصیت...
» تست روانشناسی...
» نامه خدا به من ...
» نامه من به خدا...
» خوش آمدگویی...
» داستان قاتل و میوه فروش...
» ترول های بامزه...
» چت کردن دختر و پسر...
» روایتی از سوتی دادن آقایان...
» عشق خرکی...
» دوستت دارم...
» گفت و گوی عاشقانه با خدا...
» نوازنده پیانو...
» داستان غمگین...
» عشق ابدی...
» مادر...
» عشق پنهان...
» عروسک...
» لطفه ها...
» نامه سرگشاده جودی آبت به بابا لنگ دراز


پيوندها


حرف هایی برای نگفتن يه كلبه واسه دختر خانما باران تنهایی کوشا چت عاشقانه غزل چت زاغمرز فردا دانلود GAME ABAD ردیاب جی پی اس ماشین ارم زوتی z300 جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستاره و آدرس ali.parisa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

حرف هایی برای نگفتن
پالت( نقاشی های فوق العاده)
باران تنهایی
مرد همیشه آبی
smsjojo
عاشقانه
وبلاگ رپ مبین
وبلاگ عاشقانه
زاغمرز
♠GAME ABAD♠
حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com